سگ صاحبش را میشناسد انسان صاحبش را به لغمه نانی میفروشد آمریکایی ها انسانهای سگ صفتی خوک صفتی شایزر
در شب عروسی، زن با لباس عروس و آرایش کامل و سگ با یک دست کت و شلوار حضور پیدا کردند.
این زن درباره علت ازدواجش با یک سگ گفت: این سگ از همسران سابق من باوفا تر هستند
==============================================
پ . ن :
شيطان پس از شش هزار سال عبادت، وارد جرگه فرشتگان مقرب الهي شد، اما تكبري كه در وجودش همچون شعله زير خاكستر بود، به هنگام سجده بر آدم، سر برآورد و نداي «خلقتني من نار و خلقته من طين» سر داد؛ ندایی که او را از قله سعادت به قعر شقاوت فرستاد و از آنجا بود كه كمر همت به گمراه کردن آدم(ع) و فرزندان او بست و فریاد زد: «فبعزتک لأغوینهم اجمعین».
با وسوسهاش كام آدم و حوا را به طعم ميوه ممنوعه آلوده نمود و آنان را از بهشت عرشي به منزل فرشي هبوط داد و حال اين قابيل است كه با كمند حسادت شيطان، دست خويش را به خون برادر رنگين نموده و خداوند را بر آن داشت تا انسان را تا ابديت ندا دهد كه: «الم اعهد اليكم يا بني آدم أن لا تعبدوا الشيطان إنه لكم عدو مبين».
و اكنون سالها از آن عهد جاودانه خداوند با فرزندان آدم ميگذرد و در تاريخ همواره قابيلياني بودند كه اين عهد را شکسته و به جرگه عبادالشيطان درآمدهاند، ولي شيطان بر سر پيماني كه با خويش بسته بود، محكم ايستاده و پيرواني را به عبادت خويش فرا ميخواند و نداي «أنا ربكم الأعلي» را كه روزي به واسطه فرعون سر ميداد، امروز خود بي واسطه سر ميدهد تا مرهمي باشد بر زخم كهنه تكبرش.
البته حکایتی درباره ی وفای سگ شنیدم که باخواندن این مطالب قضاوت را به دست شما عزیزان میسپارم
عابدی درغاری عبادت مینمود وخداوند از غیب برایش غذا میفرستاد.خداوند گفت عابدرامحکی بزنم ببینم برای من عبادت میکند یا غذایم . به مدت سه روز غذای عابد قطع شد.عابد از غار بیرون رفت وبه نزدیک ترین روستا خود را رساند وبه در خانه ای رفت وگفت : من عابدی هستم وچند روزی غذا نخورده ام اگر غذایی به من دهید ممنون میشوم.(نگفت که خداوند روزیم را قطع کرده و...) زن خانه یک قرص نان به عابد داد وعابد تشکر کرد ونگفت که نان کم است و...
عابد به راه افتاد وسگ خانه به دنبالش روان شد.عابد مقداری از نان را جدا کرد وبه سگ داد.سگ پس از خوردن نان مجددا به دنبال عابد راه افتاد .مجددا عابد مقداری از نان را به سگ داد وسگ دوباره به دنبالش رفت وتکه ی آخر را عابد به سگ داد وگفت چه سگ نمک نشناس و.. یک قرص نان از خانه ی صاحبش به من رسید تا همه آنرا نخورد مرا ول نکرد.از حکم خدا سگ به زبان آمد وگفت من نگهبان آن خانه هستم هر چه صاحب خانه به من بدهد میخورم واگر ندهد به در خانه ی دیگری نمیروم وبارها بوده یک هفته صاحب خانه مرا فراموش کرده وبه من غذا نداده ولی من وی را رها نکرده ام ولی شما سه روز غذا بدستت نرسید وصاحب خود را رها نمودی.پس ما سگ ها باوفا هستیم وشما آدمها بی وفا !!!!!